سرنوشتی که نمی شد عوضش کرد
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور
شهر یا استان یا منطقه: نامشخص
منبع یا راوی: گردآورنده: ل. ب. الول ساتن ویرایش اولریش مارتسولف آذر امیر حسینی نینهامر، سید احمد وکیلیان نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۴
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۱۲۵-۱۳۰
موجود افسانهای: ملک
نام قهرمان: پادشاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: گرگ
در باور عامیانه هر انسانی به محض تولد سرنوشتش از طریق ملکی که به او «پیشانی نویس» یا «تقدیر نویس» میگویند تعیین میشود. این باور در برخی از قصهها متجسم گشته است. از جمله در قصه «سرنوشتی که....» آنچه در این گونه قصهها مورد نظر است، این است که تقدیر را نمیتوان تغییر داد. حتی اگر پادشاه و قدر قدرت باشی. در قصه «سرنوشتی که....» پادشاه با تمام تمهیداتی که برای محافظت از جان پسر و تدبیر کردن تقدیر به کار میبندد سرانجام شکست میخورد. تخیل قوی خالقان قصه، از درهای فولادی و نگهبانان گذشته و کار خود را انجام میدهد. متن کامل این روایت را مینویسیم.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یه پادشاهی بود یه روز رفت به شکار. یه آهوی خوش خط و خالی به نظرش رسید، گفت: «دور این آهو رو بگیرید اینو میخوام زنده بگیرم.» آهو وقتی دور خودش محاصره دید، جفت زد از سر پادشاه پرید. شاه گفت: «نمیخواهم کسی همپای من بیاد، من خودم عقب آهو میرم!» سرشو گذاشت بغل گوش اسب، تاخت کرد. آهو به جلو، شاه به عقب، تا غروب آفتاب آهو از نظرش ناپدید شد. شاه گشته تشنه از طلوع آفتاب تا غروب اسب تاخته خسته از اسب پیاده شد، بیابونی نه سبزه نه علف نه گیاه. گفت: «خدایا من چه کنم آبادی نزدیک من نیست من از گرسنگی هلاک میشم تو بیابون.» یه وقت دید از دور یه چوپانی یه دست گوسفند جلوشه میاند، گفت: «هیچی بهتر از این نیست از این چوپان بپرسم کجا میره منم از عقبش برم، اگر شده تو طویله پهلوی گوسفندا بخوابم میرم بهتر از اینه که تو بیابون سرما بخورم.»چوپان رسید به این سلام کرد. شاه پرسید که فرزند به کجا میری. چوپان از لباس و از اسب این فهمید که این شخص بزرگیه به خیالش ضابط یا ارباب دهات خیالی که شاهه نمیکرد. این به هوای ارباب ده احترام خودشو بجا آورد گفت: «قربان میرم تو ده.» گفت: «با هم بریم» بنا کرد از این سؤال کردن «کدخدای اینجا با شما خوب راه میره؟» گفت: «قربان مگه این ده مال شما نیست؟» گفت: «نه میخواهم بخرم. چند خونوار رعیت داره؟» چوپان گفت: «هزار رعیت داره قربان اگه بخری خیلی خوبه.» با هم وارد ده شدند. اهل آبادی جمع بودند که چوپان میاد هر کس گوسفندشو ببره، دیدند یه سوار با چوپان میاد. کدخدا آمد جلو سلام کرد به چوپان: «این آقا کیه با تو میاد؟» چوپان گفت: «نمیدونم در بیابون بود راه رو گم کرده بود.» کدخدا از سر و یراق اسبش که طلا بود فهمید که این شخصیه، آمد جلو، گفت: «قربان شما کی هستید؟» شاه گفت: «عجالتاً یه نفر غریبم امشب مرو راه بدید صبح معلوم میشه کی هستم.» کد خدا گفت: «بفرمائید منزل!»شاه رو برد تو خانه اطاق مجزی براش ترتیب داد، قهوه رو قلیون، خیلی احترام و شام. گفت: «قربان هر که هستید خسته هستید، براتون جا بندازم بخوابید.» شاه گرفت خوابید. نصف شب شاه بیدار شد قضای حاجت داشت. آمد بیرون دید یه نفر بالای پشت بوم اینها وایساده لباس سفید تنش. شاه با خودش فکر کرد که این دزده امشب آمده خونه کدخدا دزدی. خوبه برای این خدمتی که اینها به من کردند منم برم دزد و بگیرم، خدمتی به اینها بکنم. پلههای پشت بومو گرفت آهسته رفت بالا اون شخص رو بغل کرد از عقب. گفت: «تو دزدی آمدی خونه کدخدا امشب؟» گفت «نخیر من دزد نیستم و من تورم میشناسم.» شاه گفت: «من کی هستم؟» گفت مثلاً: «تو پسر محمد علی شاهی، اسمتم احمد شاه.» گفت: «خوب پس تو کی هستی؟» گفت: «من ملکی هستم که از جانب خدا میام. هر بنده خدائی که به دنیا میاد میام سرنوشتش به پیشونیش مینویسم.» شاه گفت: «بسیار خوب مگه اینجا کسی به دنیا آمده؟» ملک جواب داد: «بلی» گفت: «امشب خدا به پسر به کد خدا کرامت کرده خیلی خوش اقباله و شاه شناس. در سن هیجده سالگی در شب زفاف گرگ او را پاره میکنه.» شاه گفت: «من نمیذارم.» ملک گفت: «ما تقدیر و نوشتیم، شما برید تدبیر کنید، نذارید.» ملک از نظر شاه ناپدید شد.شاه گفت: «سبحان الله.» آمد پائین رفت گرفت خوابید. اما [از] خیالات دیگه خوابش نمیبرد، دید صدای قالمقال خیلی تو حیاط بلنده اما کد خدا میگه: «يواش حرف بزنید شخص محترمی اینجا خوابیده.» تا صبح شد کد خدا برای شاه صبحانه آورد، شیر و نون و کره. شاه ازش پرسید: «دیشب سر و صدا تو خونتون بود خدا بهت بچه داده؟» کدخدا گفت: «بلی یه غلامزاده خدا دیشب به ما کرامت کرده.» به این گفتگو بودن که سوارهای شاه ریختند تو آبادی که رد سُم اسب شاهو گرفتیم آمده تو این آبادی. کدخدا گفت: «بلی» خدارو شکر کرد که دیشب از این پذیرائی خوبی کرده، آمد به خاک شاه افتاد گفت: «قربان اجزای دولتی آمدند عقب شما.» کدخدا شکر کرد که خدا دیشب این سعادت به من داد که شما منزل من آمدید. شاه گفت: «حالا که من شناخته شدم این پسری که دیشب خدا به تو داده برو بیار من ببینم.» کدخدا رفت آورد، شاه نگاه کرد، دید خیلی این بچه قشنگه قیافه این بچه هیچ به دهاتی نمیره، شاه به کدخدا گفت: «بابا جان» کدخدا گفت «بلی» گفت: «خداوند عامل به من دو سه تا دختر کرامت کرده من پسر ندارم هزار تومن به تو میدم این پسر رو بده من و من به جای فرزندی این پسر رو خیلی بهتر از تو نگهداری میکنم.» کدخدا گفت: «بسیار خوب» هزار تومنو از شاه گرفت قنداقه پسر رو تقدیم شاه کرد. شاه با خودش گفت: «خوب این آهو که غیب شد پیشامد این بود که ما شکار یه پسر بکنیم.» پسر رو با خودش آورد اندرون از برای پسر تایه گرفت. تا هفت سال این بچه به دست تایه و لله بود، بعد گذاشت مدرسه هفت سالم به دست معلم بود، چهارده سالگی این پسر فارغالتحصیل شد. بعد اینو گذاشتن به مشق تیراندازی، کشتی و جدال و در این چند سال هم برای این ترتیب اطاقی داده بود ساخته بودند هفت اطاق. شش تا اطاق دور اون اطاق، اطاق وسطی رو درشو از پولاد گذاشت. پسر که هیجده ساله شد قاضی شهرو فرستاد شهر و آئین بست، دختر خودشو عقد کرد داد به اون پسر. خودش دست دخترو گرفت با دست پسر برد تو اطاق. هزار سوار و پیاده دور این اطاق دست به تفنگ و ایستادند، گفت: «اگر گنجیش روی هوا دیدید به طرف این اطاق میاد با تیر بزنید!» سفارشو کرد. رئيسالوزراشم گفت: «باید تا صبح اینجا کشیک بدی کسی نیاد دور این اطاق.» حالا بیایید سر این عروس و دامادی که دست بدست دادند. وقتی که شاه اینارو در اطاق گذاشت آمد بیرون پسر پهلوی دختر نشست، به بوسه از عروس برداشت، گفت: «ای خانم اجازه بده من نماز بخوانم.» دختر گفت: «بسیار خوب» پسر پاشد نمازو خواند و همونجا سر جا نماز نشست. دختر نه روش میشه پاشه، نه روش میشه به داماد بگه بیا بخوابیم. دختر دست کرد تو جیبش، دید به تیکه موم تو جیبشه. این مومی که خیاط بهش نخ میکشه فراموش کرده ورداره. دختر این مومو درآورد بنا کرد پای این شمعدون بازی کردن اینو بنا کرد شکل جانور ساختن. گربه میساخت خراب میکرد، موش میساخت، هر حیوونی میساخت میذاشت پای شمعدون، نگاه میکرد بعد خراب میکرد یه جور دیگه درست میکرد. تمام حیوانات دنیارو این با موم میساخت، دو مرتبه خراب میکرد چیزی دیگر میساخت. آخر هم شکل گرگ ساخت گذاشت پای شمعدون، همچه که بنا کرد نگاه کردن دید این تکون میخوره. دختر گفت: «سبحان الله چرا این تکون میخوره؟» خوب نگاه کرد دید این داره بزرگ میشه. دختر نگاه کرد دید این شد به قدر یه موش. دختر جبهش گرفت، بنا کرد خیره خیره نگاه کردن شد به قدر یه بچه گربه. دختر ترسید، خودش رو عقب کشید. گفت: «سبحان الله» به مرتبه دید این شد به قدر یه سگ. دختر خودش رو خیلی عقب کشید که یه دفعه به مرتبه به تکانی به خودش داد شد یه گرگ بد هیبت. خیره خیره به دختر نگاه کرد پرید وسط اطاق. همینطور که پسر وسط اطاق نشسته بود دعا میخواند گرگ شکم پسر و پاره کرد. کلشو زد به این در پولادی. در شکست از در رفت بیرون که یه مرتبه صدای تیرها خالی شد. شاه از صدای تیر از خواب پرید دستپاچه شد آمد دید یه لش گرگ افتاده تو حياط. شاه لش گرگو که دید دست پاچه رفت تو اطاق، دید پسر توی خون غوطه میخوره. رو کرد به وزیرش: «این از کجا رفت تو اطاق؟ شماها خواب بودین که ندیدین؟ من به شما گفتم اگه گنجشگو دیدید بزنید، گرگ به این بزرگی رو ندیدین؟» وزیر قسم یاد کرد که این گرگ از بیرون نرفت تو از تو بیرون آمد. شاه آمد تو اطاق به دختر گفت: «به من راست بگو که این گرگ از کجا آمد چطور پسر و کشت اگر نگی چطور این گرگ پیدا شد تو رو میکشم، راستشو به من بگو این گرگ از کجا آمد؟» دختر قصه خودشو بیان کرد گفت: «شما که رفتید پسر نشست به نماز خواندن من دیدم به من اعتنا نمیکنه سرش همش به نمازشه من دست کردم تو جیبم دیدم یه تیکه موم تو جیبمه، بنا کردم اون موم رو بازی کردن شکل تمام جونورهای دنیا رو ساختن و هی خراب کردن. آخر هم گرگ ساختم به محض اینکه گذاشتم زمین پای فانوس دیدم این تکون خورد و این شروع کرد به بزرگ شدن. من ترسیدم خودم رو عقب کشیدم که یه وقت دیدم شد یه گرگ بد هیولائی پرید شکم پسر و پاره کرد کلشو زد به این در پولادی. در شکست از در رفت بیرون.» شاه اونجا گفت: «حقا که تقدیر تدبیر نمیشه زحمت ما هدر رفت.» دست دختر و گرفت از حجره حجله رفت بیرون گفت: «خدا هر کاری بخواد بکنه همه جور میتونه.»